دور کردن خون از چیزی. (آنندراج). ستردن خون از چیزی. پاک کردن خون از چیزی. خون ستردن: ز طرف دامن خود خونم ایکه می شویی نه دست ماست که دورش کنی چه می گویی. وحید (از آنندراج)
دور کردن خون از چیزی. (آنندراج). ستردن خون از چیزی. پاک کردن خون از چیزی. خون ستردن: ز طرف دامن خود خونم ایکه می شویی نه دست ماست که دورش کنی چه می گویی. وحید (از آنندراج)
خون آمدن از راه اسافل اعضا چنانچه در بواسیر و زحیر (این اصطلاحی است در تداول فارسی زبانان هند) : بلبل ازین غصه چنان خون نشست کز ته دم رنگ دگرگونه بست. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج)
خون آمدن از راه اسافل اعضا چنانچه در بواسیر و زحیر (این اصطلاحی است در تداول فارسی زبانان هند) : بلبل ازین غصه چنان خون نشست کز ته دم رنگ دگرگونه بست. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج)
قصاص خواستن. (آنندراج). طلب خون کردن. خونخواهی نمودن. (یادداشت بخط مؤلف) : جهان را عشق عالم سوز اگر بر یکدگر سوزد که خون شبنم از خورشید عالمتاب می جوید. صائب (از آنندراج)
قصاص خواستن. (آنندراج). طلب خون کردن. خونخواهی نمودن. (یادداشت بخط مؤلف) : جهان را عشق عالم سوز اگر بر یکدگر سوزد که خون شبنم از خورشید عالمتاب می جوید. صائب (از آنندراج)
جاری شدن خون: گر تیغ زند بدست سیمین تا خون رود از مفاصل من. سعدی. خون میرود از جسم اسیران کمندش یک روز نپرسد که کیانند و کدامان. سعدی. - خون از دل کسی رفتن، کنایه از رنج و تعب بسیار داشتن: از خندۀ شیرین نمکدان دهانت خون میرود از دل چو نمک خورده کبابی. سعدی
جاری شدن خون: گر تیغ زند بدست سیمین تا خون رود از مفاصل من. سعدی. خون میرود از جسم اسیران کمندش یک روز نپرسد که کیانند و کدامان. سعدی. - خون از دل کسی رفتن، کنایه از رنج و تعب بسیار داشتن: از خندۀ شیرین نمکدان دهانت خون میرود از دل چو نمک خورده کبابی. سعدی
بدل بخون شدن. تبدیل مواد غذائی بر اثر گوارش. (یادداشت مؤلف) ، جنگ شدن. (آنندراج). جنگ راه افتادن. - بر سر چیزی خون شدن، برای چیزی جنگ بر پا شدن: چون خرامان در چمن آن سرو موزون میشود بر سر گلهای بستان عاقبت خون میشود. محمدباقرمذهب شیرازی (از آنندراج). رفت از ستم چشم تورم کردن دلها خون میشود اکنون بسر تیغ نگاهش. فیاض لاهیجی (از آنندراج). ، ناراحت شدن. بتعب افتادن. چون خون شدن از رنج. (یادداشت مؤلف). - خون شدن جگر، کنایه از بی طاقت شدن واز غم و اندوه به امان آمدن: ور بگویم زین بیان افزون شود خود جگر چبود که رگها خون شود. مولوی. گر او تکیه بر طاعت خویش کرد ور این را جگر خون شد از سوز و درد. سعدی (بوستان). - خون شدن دیده، بسیار گریان شدن از غم و اندوه و رنج و تعب: دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند آنهم برای آنکه کنم جان فشان دوست. سعدی. - دل خون شدن، ناراحت شدن. بتعب افتادن: ورنه خود اشفقن منها چون بدی گرنه از بیمش دل که خون شدی. مولوی. دلش خون شد و راز در دل بماند ولی پایش از گریه در گل بماند. سعدی (بوستان). باری بگذر که در فراقت خون شددل ریش از اشتیاقت. سعدی (ترجیعات). دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد نه کشی بتیغ هجرش نه بوصل میرسانی. سعدی (طیبات). دلهای دوستان تو خون میشود ز خوف باز از کمال لطف تو دل میدهد رجا. سعدی. - ، هلاک شدن. (ناظم الاطباء) : دل در طلبت خون شد و جان در هوست سوخت با اینهمه سعدی خجل از ننگ بضاعت. سعدی. - ، بی صبر شدن. (ناظم الاطباء). هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود تا منتهای کار من از عشق چون شود. سعدی (خواتیم)
بدل بخون شدن. تبدیل مواد غذائی بر اثر گوارش. (یادداشت مؤلف) ، جنگ شدن. (آنندراج). جنگ راه افتادن. - بر سر چیزی خون شدن، برای چیزی جنگ بر پا شدن: چون خرامان در چمن آن سرو موزون میشود بر سر گلهای بستان عاقبت خون میشود. محمدباقرمذهب شیرازی (از آنندراج). رفت از ستم چشم تورم کردن دلها خون میشود اکنون بسر تیغ نگاهش. فیاض لاهیجی (از آنندراج). ، ناراحت شدن. بتعب افتادن. چون خون شدن از رنج. (یادداشت مؤلف). - خون شدن جگر، کنایه از بی طاقت شدن واز غم و اندوه به امان آمدن: ور بگویم زین بیان افزون شود خود جگر چِبْوَد که رگها خون شود. مولوی. گر او تکیه بر طاعت خویش کرد ور این را جگر خون شد از سوز و درد. سعدی (بوستان). - خون شدن دیده، بسیار گریان شدن از غم و اندوه و رنج و تعب: دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند آنهم برای آنکه کنم جان فشان دوست. سعدی. - دل خون شدن، ناراحت شدن. بتعب افتادن: ورنه خود اشفقن منها چون بدی گرنه از بیمش دل که خون شدی. مولوی. دلش خون شد و راز در دل بماند ولی پایش از گریه در گل بماند. سعدی (بوستان). باری بگذر که در فراقت خون شددل ریش از اشتیاقت. سعدی (ترجیعات). دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد نه کشی بتیغ هجرش نه بوصل میرسانی. سعدی (طیبات). دلهای دوستان تو خون میشود ز خوف باز از کمال لطف تو دل میدهد رجا. سعدی. - ، هلاک شدن. (ناظم الاطباء) : دل در طلبت خون شد و جان در هوست سوخت با اینهمه سعدی خجل از ننگ بضاعت. سعدی. - ، بی صبر شدن. (ناظم الاطباء). هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود تا منتهای کار من از عشق چون شود. سعدی (خواتیم)